تقدیم به روح پدرم، و تمام کسانی که عزیز بودند و به تازگی رفته اند...
آمدم بی آنکه بدانم چرا
بازگشتم بی آنکه بدانم چگونه
امروز یک چیز مرا سبز کرد
امروز یک چیز مرا سر شار کرد
ناب کرد
تو می دانی عزیز ، چگونه می شود از خاک پرواز کرد؟
وقتی که خیره ی آسمان باشی...
چه عبث تلاش ما برای پرواز!
ما که سر به پایین،
طرح حسرت پرواز را روی خاک ها می کشیم.
نه عزیز، این گونه پرواز محال است
دور است
آسمان برایمان فقط آسمان است
خانه نیست..
خوش بحالت،
خوش بحالت عزیز
امروز اشک ریختم
امروز هق هق کردم
نگرانت شدم،
که چه طور سنگینی سنگی بزرگ را می خواهی تا ابد به سینه بکشی؟!
اشک هایم سنگت را تمیز کرد،
آنوقت بود که روی آن خود را دیدم
آنوقت بود که فهمیدم، این منم که سنگ را می بینم
وای...تو آن زیر تنها رو به آسمانی!
ما در اشتباهیم
ما همه
چه آنها که برای تو گریه کردند
چه آنها که برای خودشان...
تصور کن عزیز،
تو پرواز می کنی و ما،
به سکوی پرتابت اشک می ریزیم...
تصور کن عزیز...