پنجره باز، و من روبروی آینه
طرح چشمان کبوتر را
در چشمان خودم می کشیدم
که سپید بال هایت
آسمان آینه ام را پوشاند
تو آمده بود
تو آمده بودی و سپید بالهایت،دیگر نمی رفت از سیاه چشمانم
من مسخ شده بودم
آنگونه مسخ که دستانم برایت قفس شد
چشمانم بالهایت را عادت شده بود
چشمانت دستانم را عادت شده بود
نگاه من به آینه
نگاه آینه به تو
نگاه تو به پنجره
ترسیدم
ترسیدم از قفسی شدن خودم
دستم داشت اشک های آینه را پاک می کرد
وقتی که سپید بالهایت دور شد
اینگونه است که دلبستگی ها خاطره
و خاطرات دلبستگی می شوند
خاطرم هست که یک بار خواندی
صدایت را ضبط صوتی به یاد داشت
حالا وقتی می خواند
می اندیشم با خود
چقدر این صدا شبیه آواز جیرجیرک است
راستش را بگو کبوتر، توجیرجیرک نبودی؟