اندیشه اینجاست
در این هوای خفه
در این جعبه ای که اندکی از چهار دیوار بیشتر دارد
در میان همه ی چیز های ماندنی این اتاق
اندیشه خیره مانده به زمان
و آن پرده ی آویز،
که حتی با باد یک پنکه ی سقفی می رقصد
و اندیشه در این فکر است،
که شادی این اشیا چه کوچک است
چه سبک!
و گاه چه پلید!
حال آنکه الکل روی سه پایه
زخم مادر بزرگ که هیچ وقت خوب نشد را
یاد اندیشه می اندازد هر روز
بیچاره مادربزرگ،
از زخمش اشک می بارید،
از چشمش خون!
اندیشه مادر بزرگ را بسیار دوست می داشت. . .
ای کاش حیاط این خانه دو متر،
فقط دو متر بزرگتر شود،
آنوقت از بالای دیوار حیاط
دماوند پیداست
آنوقت همه چیز داریم،
نور داریم،برف داریم
از همه مهمتر
حس بودن،بزرگی و غرور
و اندیشه خسته است. . .
شاید فردا تمام دیوار حیاط را فرو ریزد،
آنوقت تا آخر دنیا پیداست. . .