دیشب خواب دیدم،
سر خستگیهایم روی شانه ی آرامشت
می اندیشم با خود ،
امن ترین جای جهان آغوش توست!
من از لحظه ی پایان جهان با تو حرف می زنم
وقتی امید ها جای خود را به حسرت داده اند
من از آغاز یک نهال با تو حرف می زنم
که شبی صد بار در خواب میوه می دهد!
من از لحظه ای با تو می گویم که دو حس متضاد،
دست به دست هم،
کمر به نابودی انسان می بندند
حسی مثل عشق و حسرت،
رنج و لذت...
من در عین تاریکی از چراغی حرف می زنم
که روزی تو پیدایش خواهی کرد...
نازنین، نمی دانم خوب خوبم،
یا ویران ویران،
فرقی نمی کند
به وقت ویرانی و خوبی هر دو،
تو را می خوانم
حرف هایی هست که گلویم را می فشرد
حرف هایی هست که قسم خورده جز در چشمان خیس تو نبارد.
نازنین رازی دارم،
گوشت را نزدیک کن:
من دیوانه ای هستم که در دنیای عاقلان گیر افتاده
دیوانه ای که با تو به شعر،
و با شعر به خدا می رسد...
نازنین برایم سیبی بیاور
که با سیب های یهشت همنشین باشد
می خواهم بویش را حفظ کنم
برای روز های جهنمی و بی سیبی!!
و من در عوض، شانه ام را برای سرت کنار می گذارم
برای روز های بی بستری
تا آرامگاه چشمان خواب زده ات باشد...