در این سکوت مبهم پنجره ها
من ماندم و
بهانه های تاریک و
دلتنگی های خاک خورده،
نمی دانم خاطره شده ام یا رویا بودم!
آن وقت که به درگاه وجودم می رسیدی نازنین،
حواسم به چشمانت نبود
داشتم قدم هایت را می شمردم
که جاده را مغلوب کرد
به لحظه ی رفتنت نیز
قدم های لرزانت، که مغلوب جاده بود، چشمانم را گرفت از چشمانت...
دیر بود
آنقدر دیر، که چشمان خیست را غبار راه خشکاند
و من درمانده،
رنگین کمانی که همه ی رنگ هایش کبود است
روی دیوار دلم طرحی از قامت تو نقش بستم
و جای چشمانت
عکسی از جاده آویختم
نازنین می دانستی؟
چشمانت دیوانه می کند!
چشمانت مست می کند
- به خیالت گرفتی چشمانت را از من؟
نه! چشمانت مال من است
جاده ها مال من اند...
نازنین، چشمانت دیوانه می کند!
در این سکوت مبهم پنجره ها
من ماندم و
بهانه های تاریک و
دلتنگی های خاک خورده...