نمی خواهم بدانم از کدامین راه می آیی
نمی خواهم بدانم تا کدامین اوج می مانی
تو از مفهوم ماندن توشه ات خالیست
تو آن هستی که می گفتی امید رستگاری نیست
نمی خواهم به فکر رفتنت باشم
نمی خواهم تو از ماندن سخن گویی
رفتن و ماندن برایم پوچ و تو خالیست
نمی خواهم بگویم راهی از سر نیست
تو را در چشم من راهی امیدی بهر رفتن نیست
مرا در چشم تو هرگز امید رستگاری نیست
نمی خواهم بگویم که تو از اهل زمین هستی
زمینی کی تواند بشکفد در من چنین مستی
روحم از تو جان گرفت و روحت از من دردها اموخت
نمی خواهم بدانم بهر این بازی که باید سوخت؟
نمی خواهم تو را یک حادثه دانم
نمی خواهم خودم یک خاطره باشم
نازنین، تو می دانی
خوب می دانی
روحمان پرواز خواهد کرد
گر هوس باشد بمیرد در راه
گر نفس باشد رسد روزی به ماه
رسد روزی به ماه
رسد روزی به ماه . . .