بعضی وقت ها دلم بد جوری می سوزد
برای آنچه که بی دلیل داریم
و آنچه که نداریم و می خواهیم
برای آنچه حسرتش با ماست و...
خودش نه
آنچه که باید می بودیم و...حیف
گاهی اوقات ،این سوال است در سرم
که چرا گل قالی ما بو ندارد؟
و چرا مادربزرگ گل باغچه را دوست تر دارد؟
من اما،نمی سوزد دلم برای گل قالی
دلم برای مادربزرگ می سوزد
او نمی داند،باید با گل قالی مهربان بود،
نباید لهش کرد
و وقتی طوطی توی قفس آمد به خانه
کسی از دیدن عکسش توی قاب خوشحال نمی شود
دلم برای چشم ها می سوزد
دلم برای ماندنی های رفته از دست می سوزد
آنچه که داشتیم و آسان فروختیم
و گاه که تنهایی خدا نگرانمان می کند،
نمی سوزد دلم برای خدا
دلم برای خودمان می سوزد
که می ترسیم همیشه از تنهایی
گاه سفر دلم برای دست ها می سوزد
با عجز یکدیگر را می خوانند
وقت غروب که دلها می گیرد
دلم می سوزد برای دلها
که شب را نمی فهمند
نمی دانند که تمام زیبایی روز از شب است
بعضی وقت ها دلم بد جوری می سوزد
وقتی نوزاد گریه می کند برای غذا
من دلم می سوزد
نه برای نوزاد
برای مادر
که نمی فهمد بی گریه هم،کودکش گرسنه است
و وقتی طفل نابینا می گرید
آتش می گیرد دل من
نه برای کوریش
برای اینکه او نمی داند،
اگر او هم می دید
دلش بعضی وقت ها
بد جوری می سوخت!!